، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

بهار، پرنسس مامان و بابا

هفتمین ماهگرد بهارکم

سلام عزیز دلم. مامان جونی، بهار عمرم ، چه زود داری بزرگ میشی و خوردنی شدی . الان دوتا دندون موشی داری و کلی من و بابا رو ذوق کش می کنی . خیلی بامزه میشینی و من از دور میبینمت و شکر میکنم که همچین فرشته ای خدا بهم داده. عزیزم غذاخور شدی اما خیلی کم اشتهایی امیدوارم همیشه سلامت و خندون باشی. دوست دارم تا عید چهار دست و پا بری زرنگ خانوم من ...
4 بهمن 1394

بدون عنوان

سلام فرشته ی خدا. بهار عزیزم امروز درست 5 ماه و 16 روزته گلم. چقدر برای دندون اذیتی عزیزم روزها که نمی خوابی و گاهی گریه می کنی شبها هم قبلا 11:30---12 می خوابیدی اما الان به زور حدود 1-----1:30 چقدر از ماشین بدت اومده گلم تو ماشین که می شینی شروع میکنی به گریه و جیغ کشیدن. الهی زودتر خوب شی عزیزم و زودتر دندون موشی ما بشی. منتظرم که بشینی کامل و شروع به سینه خیز رفتن کنی. هرطور باشه این روزها میگذره ، فقط بدون مامانی عاشقته   ...
5 آذر 1394

پنج ماهگی

امشب عجیب دلم هوای شیرخوارگیت را کرده. روزهایی که نهال وجودت با شیره ی وجودم رشد میکند پس به بهانه ی این روزها  ورق می زنم دلنوشته  هایم را .می روم به  روزهایی که ماهگردهایت را میشمرم:   دخترکم! بهار خاتونم! ۵ماهگیت مبارک! پنج ماهگی یعنی پنج ماهه  که من با عطر تن تو به خواب میرم و با نفسهای گرم تو از خواب بیدار میشم. پنج ماهگی یعنی پنج ماهه که من دنیا رو در نی نی چشمهای تو میبینم پنج ماهگی یعنی پنج ماه نخوابیدن و باز عاشقانه و عاشقانه و عاشقانه تو رو در آغوش بوسیدن و بوییدن پنج ماهگی یعنی نه تنها پنج ماه که  پنج هزار ماه شاکر خدا بودن بخاطر فرشته ی نازنینی که من رو لایق داشتن اون دونسته...
9 آبان 1394

تولد، بی خوابی و کولیک

سلام فرشته کوچولوی من . امروز روز 45 بعد از تولدته و درست میشه 1 ماه و 13 روز. عزیزم شبها بیداری و روزها تاحدی خواب. من و بابا و مامانی همه کار میکنیم تا دل کوچیکت که درد میگیره خوب شی اما آروم نمیشی. انواع داروها و دکترها رو تست کردیم . امیدواروم زود زود خوب شی. انواع تکون دادن ها ، کریر گذاشتن ها ، لالایی ها و صداها رو برات درمیاریم تا دل کوچیکت آروم بگیره الهی زود زود خوب شی و من و خودت به آرامش برسیم ...
31 تير 1394

هفته ی 32 بارداری

سلام بهار خوشگلم سلام نخودچی من . سلام مامانی. الان که دارم برات مینویسم لحظه شماری می کنم برای دیدنت . میدونم بعدا دلم برای تکونهات خیلی تنگ میشه این هفته های باقی مونده رو فقط به عشق تکون هات سپری می کنم. عزیزم چند ماهه خواب ندارم و شبها بخاطر شما از ساعت 2 بامداد تا صبح بیدارم. مامانی هفته ی 30 بودم که دکتر بهم آمپول بتامازون برای ریه ی کوچولوی شما داد و من یک هفته ی تمام اشک ریختم که تکون های شما کم شده . هرچند خیالم یه جورایی راحت شد از وقتی این آمپول ها رو زدم. عزیزم احتمالا هفته ی 34 من و شما و بابا محسن بریم سونوگرافی و بتونم روی ماهتو ببینم. فرشته ی کوچولوم برای من و بابایی و خودت دعا کن که این هفته های باقی مونده رو به آرومی و ...
8 ارديبهشت 1394

سونوی آنومالی

سلام پرنسس خوشگل ما، امروز صبح 6 بهمن 1393 با بابا محسن رفتیم سونوگرافی قصر، دکتر شاهین دریارام. ایشون بی نهایت مهربون و دقیق بودن و همین که دستگاه رو گذاشتند روی شکم مامانی گفتند که دخترتون خداروشکر حالش خوبه و من و بابا بهم نگاه کردیم که شما دخمل قشنگ مایی و تا این لحظه نمی دونستیم. و آقای دکتر گفتند خدارو شکر وضعیت شما خوبه. فقط مامان چرا سرت اومده پایین ؟ من نمیخوام طبیعی زایمان کنما از الان شما وضعیتت رو اوکی کردی من و بابا نیومده عاشقتیم و دوستت داریم. خوب که هستی عزیز دلم از صبح کلی کمپوت و آبمیوه و کاکایو و کیک شکلاتی خوردم که حرکت کنی و شما هم الحق که خوب بودی مرسیییی دخترم سی دی سونوگرافی شما رو گرفتیم تا برات یادگاری بمونه ...
6 بهمن 1393

سونوی هفته ی 16

سلام عزیزم. امروز 15 دی ماه 1393 .خوب من و بابایی رو گذاشتی سرکار صبح رفتیم سونوگرافی و بعد از 2 ساعت و نیم نوبتمون شد و کلی از دیشب ذوق داشتیم نشون بدی خودتو و بگی دخملی یا پسمل اما شما خواب بودی و حرکت نکردی فقط یبار دست تو آوردی بالا و انگار نه انگار من و بابا چشم انتظاریم. دکتر بنده خدا بخاطر ما همه کار کرد اما شما پاهات بسته و رو هم بود و خواب خواب و حتی بعد 20 دقیقه و یه عالمه کاکایو خوردن بیدار نشدی. مامانی منتظریم تا سونوی آنومالی. امیدواریم دیگه اون موقع خجالت و بذاری کنار و خودتو نشون بدی   ...
15 دی 1393